جدول جو
جدول جو

معنی خیره چشم - جستجوی لغت در جدول جو

خیره چشم
(رَ / رِ چَ / چِ)
بی شرم. ستهنده. لجوج. حسیر. محسور. آنکه از بدی به پند و درخواست و تهدید بازنایستد. (یادداشت مؤلف). عنید. خودسر. خودرای. خیره سر. خیره سار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاه چشم
تصویر سیاه چشم
آنکه دارای چشمان سیاه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
ویژگی کسی که بیهوده و بی سبب مردم را می کشد، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه برای مثال جهان سوز و بی رحمت و خیره کش / ز تلخیش روی جهانی ترش (سعدی۱ - ۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ کُ)
بی جهت و از روی ظلم وستم کشی. بی دلیل کشی. عمل و حالت خیره کش. ضعیف کشی. بی گناه کشی:
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما.
خاقانی.
از آن زمان که ترا نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است.
خاقانی.
عشق خود بی خشم در وقت خوشی
خوی دارد دمبدم خیره کشی.
مولوی.
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکم است
خیره کشی کار او جورکشی خوی من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ چَ / چِ)
قی چشم. ریم چشم. کثافت دور چشم برنشسته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بی باک. ظالم. آنکه بدون جهه و سبب و تقریب و بابیرحمی مردم کشد. ضعیف کش. بی نواکش. آزارکننده مردم. (از ناظم الاطباء) :
خیره کشا بدمنشا ظالما
این همه نیکان مکش و بد مکن.
خاقانی.
این خیره کشی ست مارسیرت
و آن زیربری است موش دندان.
خاقانی.
من از این خیره کش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب.
خاقانی.
گفت فلان پیر ترا درنهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت.
نظامی.
جهانسوز و بیرحمت و خیره کش
ز تلخیش روی جهانی ترش.
سعدی.
گهش جنگ با عالم خیره کش
گه از بخت شوریده رویش ترش.
سعدی.
بوالعجب بود که نفسی بمرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد.
سعدی.
چشمش بتیغ غمزۀ خونخوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ هَُ)
خرفت. کودن:
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دیو مردم خورخیره هش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ / لِ یِ چَ / چِ)
کنایه از آب غلیظ که در گوشه های چشم فراهم آید، آبی که از اجتماع آن مژگانها به هم چسبند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ چَ / چِ)
بی شرمی. ستهندگی. لجاجت. خودسری. خیره سری. خودرایی. عناد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ یِ چَ / چِ)
تاریکی چشم. روزکوری چشم. (ناظم الاطباء). ضعف بصر. (زمخشری) : آفتاب رای شاه را از... ظالم تیرگی و چشم انصاف او را از صدمات حار حوادث خیرگی مباد. (سندبادنامه) ، ماتی چشم در نگاه. عمق درنگاه بطوری که چشم فعالیت دیدگانی خود را در آن نگاه از دست دهد:
پر از دیو و شیرست و پرتیرگی
بماند برو چشمت از خیرگی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ چَ)
چشمان اشک آور یا اشکین
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ / تِ چَ / چِ)
خوابیده چشم. آنکه چشم مخمور دارد، آنکه چشم باز ندارد. افتاده چشم. اعمش. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ چَ / چِ)
چشم خانه. حدقۀ چشم. لخج. (منتهی الارب) :
کی دگر از خانه چشمم قدم بیرون نهی
ز استانت بردم آنجا خاک دامنگیر را.
کلیم (از آنندراج).
پیام دیده ام ای اشک تر بخواب رسان
بیا و خانه چشم مرا به آب رسان.
معصوم کاشی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(رِ شِ چَ / چِ)
خارشی است که در چشم عارض میشود. ساهک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ چَ / چِ)
کور. نابینا. (از فهرست ولف) :
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم.
(شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 2 ص 329).
اشعار پند و مدح بسی گفته است
آن تیره چشم شاعر روشن بین.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
بیشرمی کردن. پررویی کردن. لجاجت کردن. خودسری کردن. خیره سری کردن. عناد کردن. خودرایی کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
آنکه بی سبب مردم را کشد، ظالم، بی باک بی پروا، سرکش عاصی، معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر چشم
تصویر پیر چشم
چشمی که بسبب کار بسیار فرسوده و پیر شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه چشم
تصویر سیه چشم
آن که دارای چشمانی سیاه رنگ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چشمانی گریان دارد. توضیح مرحوم دهخدا در حاشیه فهرست و لف نوشته اند: گریه چشم نیست گربه چشم است: ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم که گفتی دل آزرده دارد بخشم. (فردوسی) اما در جامع الحکمتین ص 84 آمده: گویم رسم مردم آنست که او زنده خندنده است یا زنده گرینده چشم. و بنابرین گریه چشم بجای خود صحیح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه چشم
تصویر سیاه چشم
آن که دارای چشمانی سیاه رنگ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کشی
تصویر خیره کشی
بیگانه کشی، ضعیف کشی، بی دلیل کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کش
تصویر خیره کش
((~. کُ))
ظالم، بی رحم
فرهنگ فارسی معین
بی باک، ستمگر، ظالم، خونریز، خون آشام، سفاک، خونخوار، ضعیف کش
متضاد: ضعیف نواز، جهان سوز، بی باک، بی پروا، سرکش، عاصی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوره چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
وقیح، پر رو
فرهنگ گویش مازندرانی